آخرین روز پاییز ۱۴۰۰ بود خسته ی پله های دادگاه با پاهایی که از ۷ صبح تا ۳ بعدازظهر مدام در حال حرکت بود و دستانی که زیر فشار دسته نایلون های سبزی خوردن و گوجه و میوه و نان و چند خرت و پرت دیگه قرمز شده بود کشان کشان خودم رو به در ورودی خونه رسوندم منتظر بودم در رو برام باز کنن تا روی پله های نشیمن ولو شم،در که باز شد بوی عود نشون از یه سوپرایز دخترانه میداد دخترم مثل گارسون های رستوران حوله ای رو روی دست چپش انداخته بود در حالیکه سرش رو به نشونه تعظیم پایین آورده بود با نشان دادن دست راستش به علامت خوش آمدگویی منو به سمت خونه هدایت کرد اومدم که بخندم از شدت خستگی قبل اینکه ازش تشکر کنم روی پله نشستم و سرم رو میخواستم برگردونم که جیغ کوچیکی زد و چشمانم رو بست وسیله ها رو از دستم گرفت و منو به سمت نشیمن هدایت کرد ،یه شربت خنک آبلیمو هیچوقت توی یه روز سرد نمیچسبه بهش نگفتم که دلش بشکنه ….ادامه داره